پسرم می پرسد : تو چرا می جنگی؟من تفنگم در مشتکوله بارم بر پشتبند پوتینم را میبندممادرم آب و آیینه و قران در دستروشنی در دل من میباردبار دیگر پسرم می پرسد: تو چرا میجنگیبا تمام دل خود میگویمتا چراغ از تو نگیرد دشمن...
سلام
من باز اومدم
بخاطر تاخیرم عذرخواهی میکنم